همشهری آنلاین - رابعه تیموری: وقتی توی فامیل پیچید که قرار است «زهره» خانم با آقا ماشاء الله ازدواج کند، هر کس چیزی میگفت: «اثر شکنجههای دوران اسارت او را عصبی و بداخلاق کرده... آن ماشاءالله زحمتکش و نجیب و سربه راه چند سال پیش که با زور بازویش از زمینهای کشاورزی نان در میآورد، مردی شده که نیاز به پرستاری و مراقبت اطرافیانش دارد...»
شنیدن این حرفها در دل زهره خانم هول و ولا میانداخت. اما وقتی با آقا ماشاء الله صحبت کرد، با آن که او هم فقط از سختیهای دیروز و فردای زندگیش گفت، زهره خانم خاطرجمع شد که زندگی با این مرد به تحمل همه مشکلات میارزد. چندان از آزادی آقا ماشاء الله نگذشته بود که آنها سر سفره عقد نشستند و چند سال بعد خداوند «حسین»، «فاطمه» و «حسن» را به آنها بخشید.
آقا ماشاء الله روز و شب مثل پروانه دور زهره خانم و بچهها میگردد، اما فقط تلنگری کوچک کافی است که خاطرات روزهای اسارت و اثر جسمی و روحی شکنجهها از او پدرو همسری بسازد که فرسنگها با آنچه هست، تفاوت دارد. وقتی آقا ماشاء الله زمان و مکان را فراموش میکند و به کابوس آن روزها فرو میرود، تا زهره خانم او را از آن حالوهوا بیرون آورد، چند خط دیگر روی پیشانی پر تقدیرش جا میاندازد، اما وقتی دوباره آرامش به مرد مهربان زندگیش برمی گردد، او بازهم شکرگزار خداوندیست که همراه هم بودن را برایشان رقمزده است.
اما حسین که دیگر جوان شده، در همان کودکی دریافت که فرزند مردی است که به خاطر وطنش سختیهای زیادی کشیده و هنوز هم باید بهجای همه درد و رنج تحمل کند. او فکر میکرد دیگران هم نباید این موضوع را از یاد ببرند، اما وقتی بهجای قدرشناسی زخم زبان میشنید، قلبش آتش میگرفت: «رشتههای خوب دانشگاه مال فرزندان شهدا و آزاده هاست... چند سال رفتند جنگ، حالا تا آخر عمر راحت زندگی میکنند...» کمکم افتخار فرزند آزاده بودن راز حسین شد که آن را فقط پیش دوستانی که مثل او زخم خورده جنگ هستند، برملا میکند.
پدر حال پسر جوانش را خوب میفهمد و میگوید: «انگار عدهای روزهای جنگ و خطراتی که آنها را تهدید میکرد از یاد بردهاند. حرفهای آزادهها و خاطرات دفاع مقدس برای بسیاری از افراد غریب است و من فقط وقتی در جمع دیگر آزادهها هستم، احساس راحتی میکنم. آزادهها حتی اگر ظاهرا جانباز نباشند، اعصاب و روانی آزرده دارند که برای تسکین آن باید هر روز مشتی قرص و داروهای قوی مصرف کنند و مشکلاتی دارند که تا آخر عمر آسایش را از آنها و خانوادههایشان میگیرد.»
ماشاء اله بویه رازی سال ١٣۵٩ در عملیات رمضان به اسارت دشمن درآمد و سال ١٣٦٩ جزء آخرین گروه از اسرایی بود که به وطن بازگشت. او در مورد لحظات تلخی که در دوران اسارت گذرانده، میگوید: «روز اول زیر تیغ آفتاب و با تنی زخمی و کبود از مشت و لگد عراقیها تا ظهر درازکش بودیم. ظهر درحالیکه چند تا از بچهها از شدت تشنگی شهید شده بودند، آفتابهای آببرایمان آوردند و هر کس بیشتر از یک جرعه میخورد آن را چنان با شدت از دهانش بیرون میکشیدند که دندانش از جا در میآمد. بعد ما را که ٣٠٠ اسیر بودیم به زندانی ١٢٠ متری بردند. آنجا باید به نوبت مینشستیم و بلند میشدیم و حتی برای برطرف کردن نیازهای ضروریمان هم حق خارج شدن از سلول را نداشتیم... جیره غذایمان که هر روز ٣ تشت برنج و خورش بود، از زیر در به داخل میفرستادند تا هر کس چند قاشق سهمیه اش را از لابه لای ٣٠٠ دست بیرون بکشد و بخورد... اولین خروجمان از زندان ٢ هفته بعد بود که ما را در شهر بصره گرداندند. آن روز به مردان اسیر ایرانی که نیمهبرهنه بودند، در میان توهین و اهانت مردم بصره روزی گذشت که هیچوقت یادشان نمیرود. ما در فواصلی کوتاه میان زندانهای عراق جابه جا میشدیم و در هر جابه جایی مرگ را به چشممان میدیدیم. موقع خارج یا وارد شدن به هر زندان فرماندهان شکست خورده عراقی در دو طرف مسیر صف میبستند و با ضربات باطوم سر و روی ما را کبود میکردند. بعد از عبور از این تونل درحالیکه خون بدنمان روی زمین میریخت، ما را دمر روی خاک نرم میخواباندند و همانطور که با پوتین روی سرمان فشار میآوردند ما را مجبور به سینه خیز رفتن تا اردوگاه جدید میکردند...»
نظر شما